


حمایت از آسیبدیدگان اجتماعی
اسیب دیدگان طلاقاورژانس اجتماعیبیماریهای مزمن روانیحمایت از آسیب دیدگان جامعهحمایت از آسیب دیگان اجتماعیحمایت از آسیبدیدگان اجتماعیحمایت از خانوادهحمایت بهزیستی از آسیب اجتماعیحمایت قانون از خانوادهرابطه طلاق با آسیب دیدگان اجتماعیعلل آسیب های اجتماعیفریب خوردگان اجتماعیقانون حمایت از کارقواین حمایت از آسیب دیدگان اجتماعیمددجویان اجتماعیمسایل اجتماعیمشکلات اجتماعیمشکلات ادراکی
حمایت از آسیبدیدگان اجتماعی
روزانه نفری سه نخ سهمیه سیگار دارند، شنیدهام یکی از هدیههای خیرین که برق میآورد به چشمهایشان، همین سیگار است. نمیدانم با دو باکسی که ما خریدیم، یعنی 500 نخ نفری چند نخ جایزه میگیرند! از همین جا که راه افتادهایم به سمت «سرای احسان» مفاهیم برایمان عوض شدهاند؛ سیگار خریدن میشود یک عمل انساندوستانه و سیگار میشود جایزه آدمهایی که زندگیشان کشدار و تلخ و اجباری میگذرد.
«سرای احسان» هیچ ربطی به آن موسسه خیریه بزرگ که آسایشگاه سالمندان و معلولان کهریزک است، ندارد. موسسه غیردولتی دیگری است برای حمایت از آسیبدیدگان اجتماعی. از سال 77 کارش را شروع کرده؛ مسئولان فکر کردند چهره شهر را از کارتنخوابها و بیخانمانها و زنان خیابانی پاک کنند. شبها تیم گشت این موسسه راه میافتادند در شهر و بعد از ساعت 9، خیابانیها را شناسایی میکردند. قبلتر از آن این سرا، اردوگاه اسرای عراقی بوده است.
همان سال 77 رئیس پزشکی قانونی وقت اعلام میکند که هر شب زمستان، تعدادی خیابانخواب به دلیل گرسنگی و سرمازدگی از بین میروند. برای همین بعد از آن برگزاری اجلاس سران هم کار این موسسه از اواسط پاییز هر سال شروع میشد. خودشان میگویند مجبور بودیم افرادی را جمعآوری کنیم که اگر یکی دو شب دیگر در سرما میماندند، میمردند. آن وقتها تا پایان زمستان بالغ بر هزار نفر را همین جا نگه میداشتند. حالا که بیشتر از پانزده سال از فعالیتشان گذشته، شمردهاند که بیش از 13 هزار نفر به این مکان آمدهاند و رفتهاند، یا به خانوادهها برگشتند یا به بهزیستی معرفی شدند و گاهی هم روانه زندان؛ هر کس به همان جایی رفته که منتظرش بودهاند.
حالا چند سالی است سروشکل کارشان تغییر کرده، شبهای سرد را در خیابانها گشت نمیزنند. آدمهایی که امروز اینجا هستند، یا از طریق بهزیستی و کمیته امداد و نیروی انتظامی به اینجا معرفی شدهاند یا باقیمانده خیابانخوابهای سالهای قبل هستند. آقای مبینی یکی از دو روانشناس مجموعه میگوید: «قریب به اتفاق مددجویان این مرکز مشکلات روحی – روانی دارند.» او میگوید: «به هر حال کسی از اینجا راضی نیست. همه دوست دارند از اینجا بروند، اما با مشکلات ادراکی، توهمی، تمرکزی و بیماریهای مزمن روانی، جایی برای رفتن ندارند. اما کسانی هم هستند که اینجا را دوست دارند؛ مثلا مردی که 20 بار سابقه زندان رفتن دارد، میگوید اینجا برایش بهشت است.»
محوطه بزرگ و بیسروته این مجموعه را که تلاش شده دلباز و سبز و تمیز باشد، به همراه یک راهنمای مرد میروم تا پشت دری آهنی که روی تابلویش نوشته: سالن زنان. مرد در را میکوبد، یک زن از لای در «بله» میگوید و مرد جواب میدهد: «بگو رئیست بیاد.»
زن خوشرویی قفل را از پشت در برمیدارد. مقابلم حیاطی است شبیه یک راهروی پهن که یک عالمه زن با لباسهای صورتی رنگ ایستادهاند؛ رنگ خوشحالم میکند، چه خوب که خاکستری نیست یا قهوهای… همان خانم خوشبرخورد که مددیار آنجاست و تنها زنی است که مانتو و مقنعه پوشیده، زیر لب، بدون اینکه لبخند از صورتش برود، میگوید: «باهاتون دست نمیدم، وگرنه مجبورین با همه 100تاشون دست بدین.»
این یادم میماند، پیشپاافتادهترین رفتارهای روزمره ما آدمهای بیرون، اینجا میتواند یک اتفاق مهیج باشد که همه برای تجربهاش صف میکشند. از در ورودی که وارد حیاط راهرویی شکل میشوم، سمت چپ ساختمانی است با سه سالن؛ هر کدام شاید 40 متری. زنها از جوان و پیر به سمتم میآیند: سلام… سلام… سلام… هر قدم که جلوتر میرویم، زنهای بیشتری چشمشان به تازهواردی میافتد که لباسش نه همرنگ آنهاست و نه همرنگ کارکنان موسسه. خانم احمدی، همان مددیار مستقر در آسایشگاه زنان چند نفر را صدا میکند: سحر! بیا سحر. چهرهاش به یک کودک شبیهتر است تا زنی بالای 20 سال و بستری در سرای احسان. لای انگشتش سیگار است و روی تختخوابش که نشانم میدهد، یک خرس عروسکی پشمالوست که بابا برایش آورده؛ شبها محکم در آغوشش میگیرد و خيلي موقعها با اون صحبت ميكنه.
خانم احمدی هنوز مشغول صداکردن مددجویان است: «زهرا! بیا. زهرا خیلی دوست داره حرف بزنه، مهری! لیلا! نادیا!…» جمع میشوند. سحر میگوید: «من برم سیگارم رو بکشم بیام.»
مهری میدود جلو، قیافهاش بیشتر شبیه مادربزرگهاست. «من میتونم حرف بزنم؟!» منتظر جواب من نمیماند. «43 سالم بود که آوردنم اینجا، چون جایی نداشتم. از طرف کمیته امداد آوردنم. اگه به فکرم بودن، زندگی تشکیل میدادم. هنوزم دیر نشده. شش ساله اینجام، هنوزم میتونم زندگی تشکیل بدم. بچه داشتم، یه دختر، باباش بردش، طلاق گرفتم، خواهر و برادرم قبولم نکردن، من رو آوردن اینجا. میخواستم زندگی تشکیل بدم. میتونم باز زندگی تشکیل بدم.»
زهرا این جمله را بیامان تکرار میکند. مهری یک دخترک شیطان است. از آنها که اگر در دبیرستان بود، لای دفترت یک سوسک میگذاشت یا بند کفشهایت را یواشکی زیر میز به هم گره میزد. 23 ساله است، نمیداند هفت سال است اینجا زندگی میکند یا 9 سال. فقط میداند بعد از اینکه پدرش فوت کرد، عمویشان او و خواهرش را آورده اینجا. تا کلاس پنجم درس خوانده؛ میپرسم از صبح که از خواب بیدار میشود، چه کارهایی میکند؟ میخندد: «تا ظهر میخوابم، قالی میبافم… یعنی از امروز یاد گرفتم قالی ببافم… اینجا رو دوست ندارم، میخوام برم بهزیستی…»
لیلا با ابروهایی که چند سال پیش تتو شده، مینشیند جلوی من: «اینجا نه تلفن داره، نه یه دکه که ازش خرید کنیم. حداقل بگین یه معلم بیاد اینجا به ما درس بده. با اینکه من زندان بودم، زندان از اینجا بهتره. الان چهار ماهه اینجام. تا سوم دبستان درس خوندم. چرا اینجا کسی به ما درس نمیده. الان 33 سالمه. پدر و مادر ندارم. مادرم فوت کرده. بابام زن گرفته، من از بچگیام تو پرورشگاه بودم. دوست دارم درس بخونم.»
زهرا میآید جلوی من و لیلا که نشستهایم روی لبه جدول باغچه حیاط، جملهاش را تکرار میکند: «عمرمون داره تلف میشه. اقلا به ما کمک کنن یه زندگی تشکیل بدیم.» مهری میگوید: «از اینجا مرده هم بیرون بردن.» لیلا میگوید: «خانم یه چیزی میخوام بگم، روم نمیشه بگم؟» باز منتظر جواب من نمیماند: «من که اومدم اینجا حامله بودم. بچهام به دنیا اومد، بردنش پرورشگاه، من الان دو تا بچه دارم، هر دوشون پرورشگاهن.»
لیلا همانی بود که میگفت من زندان هم بودم. میپرسم: «چرا رفتی زندان؟» میگوید: «به خاطر بدحجابی! 150 هزار تومن جریمهام کردن، نداشتم بدم، بردنم زندان. اونجا بهتر بود. پینگپنگ داشتیم، تلفن داشتیم، اینجا نمیذارن موهامون رو بلند کنیم.» خانم احمدی توضیح میدهد: «صبحها ورزش همگانی داریم. مردها و زنها با هم ورزش میکنن. خیلی از اینها نمیآن، با تهدید قطعشدن سهمیه سیگار میبریمشون. وسیله بازی هم گذاشتیم، استقبال نمیکنن.»
زنی که سمت چپم نشسته، تکانم میدهد تا نگاهش کنم: «منم بگم بنویسی؟ اسمم حمیراست. شش ساله اینجام. مریض شدم، آوردنم اینجا. بچهام رفت زیر تراکتور مرد. شوهرم طلاقم داد. گفت چون مواظب بچه نبودی. چند سال بعدش هم مادرم مرد. دیگه جایی نداشتم بمونم. اینجا ناراحتم، دوست دارم برم خونه بابام.» میپرسم اینجا چه کارهایی انجام میدهند؟ میگوید: «هفتهای دو بار میریم حموم… مهمونی میریم… ماه رمضان افطاری میریم… از عید تا حالا بابام به من زنگ نزده؛ نمیدونم مرده یا چی…»
لیلا دوباره برمیگردد: «حداقل بگین یه معلم بیاد اینجا به ما درس بده.» زهرا دوباره مقابلم ایستاده: «خانم نوشتی یه کمکی به ما بکنن زندگی تشکیل بدیم؟»
خانم احمدی زنی را نشانم میدهد که با همه فرق میکند. قیافهاش با همه زنها فرق دارد؛ لباس پوشیدنش، شفافیت صورتش و طمأنینه کلامش شبیه همه مادرهای معمولی است که آن طرف این در آهنی میبینی. خانم احمدی معرفیاش میکند: «اکرم خانم از خانمهای خیلی خوب اینجاس.»
اکرم خانم 40 ساله است و دو سال است که اینجا زندگی میکند. بهزیستی معرفیاش کرده به سرای احسان: «خونه نداشتم. مستاجر بودم، پولم تموم شد، رفتم بهزیستی. شوهرم فوت کرده. با پسرم زندگی میکردم. 9 سالشه، اون هم بهزیستیه. سه چهار ماه یک بار میارن میبینمش. اگه یه حقوقی داشته باشم، میتونم بیرون زندگی کنم؛ با پسرم… شرایط اینجا بد نیست، خوبه، با پسرم میتونم تلفنی حرف بزنم.»
آسیه زن دیگری که آمده خودش را معرفی کند، آستینهایش را بالا میزند تا جای بارها و بارها خودزنیکردنش را نشانم بدهد. هرچند كه ديدن اين صحنهها خيلي دلخراش و ناراحتكننده است، ولي احساس ميكنم كه اگر توجهي به او نكنم و دستش را نگاه نگاه نكنم، شايد از دستم ناراحت شود و يك جور توهين قلمداد كند. همينطور كه دفعات خودزنياش را برايم توضيح ميدهد، از فرط ناراحتي ديگر نميتوانم طاقت بياورم و كمي اشك در چشمانم حلقه ميزند؛ ولي به هيچ عنوان نميگذارم متوجه شود.
سحر سیگارش را کشیده، برمیگردد: «مامان بابام طلاق گرفتن. من سه سالم بود. مامانم رو دیگه ندیدم. فقط یه بار که امینآباد بودم، مامانم اومد دیدنم. گریه کردم گفتم میخوام با تو زندگی کنم، گفت من شرایط نگهداری از تو رو ندارم. گریه کرد، رفت دیگه هیچ وقت ندیدمش.»
از 11 سالگی در بهزیستی بوده. تا کلاس اول راهنمایی درس خوانده، بعد مرتبا در بیمارستانهای روانی بستری شده. میگوید پدرش معتاد است، برادر بزرگش برای تهیه مواد از او استفاده میکرده. او را میبرده گدایی، خواهرش معتاد به کراک است، با یک بچه برگشته پیش پدر و برادر معتاد.
سحر میگوید: «میخوام خصوصی باهات حرف بزنم.» میگویم: «بچهها سحر میخواد با من خصوصی حرف بزنه.»
حلقه زنها یک قدم عقب میروند؛ نه بیشتر، یک قدمی که کمکم برمیگردد سر جای اولش. سحر بهطور خصوصی میگوید: «میخوام بمیرم. خسته شدم. هر وقت یکی از پرستارها رو میبینم که با بچهاش حرف میزنه، میرم گریه میکنم که چرا مامان من رفت. میخوام پرستار بشم!» فکر میکنم به فاصله بین رویای مرگ تا پرستارشدن، فاصله بین اندوه بزرگ دختربچه سهسالهای که مادرش را از دست داده و دختر افسرده 20 سالهای که حسرت بچههایی را میخورد که مادرشان پرستار است. یک کاغذ پاره تاشده دستم میدهد. میگوید: «برات نامه نوشتم.» میگذارم توی جیبم.
خدیجه زنی که موهای کوتاه رنگ کرده دارد، با آرایش تند میگوید: «شش ساله شوهرم ترکم کرده. تو بهزیستیهای مختلف بودم. هیچ کدوم کمک نکردن طلاق بگیرم. چرا من باید اینجا باشم. مگه من قتل کردم، نه رابطه نامشروع داشتم، نه دزدی کردم. اینجا آخر خطه. ما اینجا باید منتظر مرگمون باشیم. خونوادهام مثل زمان حضرت محمد بودن که دخترهاشون رو زنده به گور میکردن، به دخترهاشون اهمیت نمیدن. من اگه غذا نخورم، هذیون میگم. شوهرم رفت با یه زن دیگه، من رو برد گذاشت بیمارستان اعصاب و روان ولم کرد رفت. بچهام اونجا به دنیا اومد، نیومد دنبالم، من و بچهام رو تحویل بهزیستی دادن. بعد رفت بچه رو گرفت که باهاش گدایی کنه.»
زن دیگری جلو میآید که با همه متفاوت است. از همه تمیزتر است. موهایش را با سنجاق بالا برده. صورتش شفاف است و چشمهایش روشن. اسمش حبیبه است، 50 ساله: «خانم! من مهندس مکانیک هستم. تو آمریکا تحصیل کردم. من به خاطر خیانت شوهرم که با خواهرزادهام روابط نامشروع داشت، به این زندگی افتادم.»
11 ماه است که اینجاست. بعد از طلاق چند سالی با پساندازش زندگی میکند، در افسردگی حاد و بدون تلاش برای درمان. پولهایش که تمام میشود، خواهرش او را میبرد به بیمارستان روانی رازی، از آنجا منتقل میشود به سرای احسان. میگوید داروهایش قطع شده و مدام به او میگویند به خاطر تحصیلاتش او را به بهزیستی میفرستند تا آنها برایش کاری پیدا کنند و شرایط برگشتن به زندگی عادی را برایش فراهم کنند.
در نگاهش مشخص است كه شاکی بود از اینکه هنوز اینجاست. این آخری هرقدر حرف میزند، حتی نمیتوانم سرم را تکان بدهم، نمیتوانم بنویسم، نمیتوانم سؤالی بپرسم. چه کسی باور میکند یک زن تحصیلکرده در بهترین دانشگاههای دنیا، مهندس مکانیک، با سابقه کاری و درآمد عالی حالا در سرای احسان کهریزک باشد. تنها بیپول و بیپناه.
فکر میکنم فاصله هر کدام از ما با دنیای صورتی اما مخوف این طرف آن در آهنی چقدر کم است. خدیجه میدود وسط خیالهای من، همان زن با موهای کوتاه رنگ کرده: «خانم چرا نمیذارن ما موهامون رو بلند کنیم؟» زهرا میگوید: «خانم یه کاری برای ما میکنین، یعنی من میتونم خونواده تشکیل بدم؟» و لیلا بالای سرم میآید، انگشتش را میگذارد روی دفترم: «اینجا بنویس یه معلم بیارین به اینا درس بده،» مینویسم.
نادیا آخرین کسی است که میآید؛ یک دختر 24 ساله با یک دفتر نقاشی که توی تمام صفحات آن یک نقاشی کشیده؛ دخترکی توی یک خانه که دوطرفش گل دارد و خورشیدی که بالای سرشان میخندد.
قفل را از در آهنی برمیدارم و درِ دنیای صورتی پشت سرم بسته میشود. از توی جیبم نامه سحر را درمیآورم. واژههای نامفهومی نوشته که نمیشود خواند. به زحمت همین چند کلمه را تشخیص میدهم: «میخواهم با خانواده زندگی کنم، از اینکه کنار آنهاییم…» باقی حرفهایش را هیچ کس نمیداند.
در مسير برگشت به سمت خانه به اين موضوع فكر ميكنم كه اي كاش ميشد تك تك اينها را روزي به خواستههايشان رساند و آنها را بيش از پيش درك كرد و…
توسط مدیریت سایت درمشاوره خانواده · پاسخ 2983 روز 19 ساعت 34 دقیقه قبل
سوال: 43 پذیرفته شده: 1 ( 2% ) | امتیاز: 867
پاسخ (0)